من آن روز...
من آن روز می گفتم
که «از مار می ترسم.»
و تاکید می کردم
که «بسیار می ترسم،»
به بازی، طنابی را
تن مار می کردی،
من آشفته می گفتم؛
«ازین کار می ترسم،»
چو بر دوش می بستی
دو مار دروغین را،
به فریاد می گفتم؛
که «بردار، می ترسم،»
تو گفتی که «ضحاکم،»
من از درد نالیدم
که «جابر، جبان، جانی،
جوان خوار، می ترسم،»
تو خندیدی و گفتی
که «بازی ست ...،» من گفتم؛
«ز بازی که انجامد
به کشتار می ترسم.»
O
گرفتند جان
ماران،
تو را خنده وحشت شد؛
گرفتی ز دامانم
که «مگذار، می ترسم،»
سر از یاس جنباندم،
نگاهم نشانی شد
ز درماندگی
یعنی؛
به ناچار می ترسم.
O
پی ی پاس خود، زان پس
بسا مغز برکندی؛
من از مار اینک ... نه،
که از یار می ترسم،
سیمین بهبهانی
من که از مار که جای خود داره
از یه کرم کوچولو هم میترسم
اما از یار چه عرض کنم ٬ نمیترسم ٬ قالب تهی میکنم