راه به راه
چقدر دلم برای عبور از خواب این همه دیوار گرفته است.
هیچ وقتی از این روزگار ٬
من این دیوارهای بی دریچه را دوست نداشته ام.
هیچ وقتی ازاین روزگار ٬
من این همه غمگین نبوده ام.
راستش را بخواهید
زادبوم من اصلا شب و دیوار وگریه نداشت
ما همان اوایل غروب قشنگ ٬
رو به آسمان آشنا می رفتیم و
صبح زود
باز با خود آفتاب٬ آشنا تر برمی گشتیم .
لحاف شب از سوسوی ستاره سنگین بود
ما خوابمان می برد
ما میان همان گفت و لطف خدا خوابمان می برد ٬
ما ارزش روشن رویا را نمی دانستیم
کسی قطره های شوخ باران را نمی شمرد
ما به عطر علف می گفتیم:سبز
طعم آسمانی آب هم آبی بود
و ماه بلور بی اعتنا به ابر
که برای مسافران پا به راه نور ترانه می خوهند
ما هم به دیدن باران و آینه عادت کرده بودیم
یکی یکی می آمدیم
بعضی کلمات را از سرشاخه های ترد زمان می چیدیم
بعد حرف می زدیم نگاه می کردیم
چم و راز لحظه ها را می فهمیدیم ٬
تا شبی که ناگهان آینه شکست
و سکوت
از کوچه ی خاموش کلمات ٬
به مخفی گاه گریه رسید
حالا سهمِ من از خواب آن همه خاطره ٬
چهل سال وچند چم وهزار راز نا گفته است٬
حالا بروِِ. یعنی اگر برویم بهتراست
صبح ساکت است
دیوارها بی دریچه
تو در کنج خانه و من رو به راهی دور...!
( سید علی صالحی)
در واپسین روزهای دلواپسی
زمستان
پنجره ی نگاهم رو به سایه ی بهاراست
گفتم بهار می آید...
دل بهاری می شود
فکر آفتابی می شود
عشق جوانه می زند
امید قد می کشد
* * * * * * * *
گفتم بهار می آید
آسمان می درخشد،می غرد
ابر ایثار می کند
غنچه می خندد
شقایق سرخ می شود
دشت سر سبز می شود
* * * * * * * *
........بهار آمد و
از سرسبزی نشانی نیست
شاید راه را گم کرده است!
آسمان ابریست واز باران نشانی نیست
شاید باران را باد برده است!
دشت تشنه است و از آب نشانی نیست
شاید آب راسنگ خورده است!
کارون جاری یست واز موج نشانی نیست
شاید موج راخواب برده است!
تا کی شاهد هاله ای از بهار،
سایه ای از بهار خواهم بود!!!!
( سهیلا اسفند۸۶)
بهاریه
تا دریا دل باشی و
از شوره زار بخت
بگذری،
آرام،آرام
جان می گیری و
بزرگ می شوی.
صبح
شیرین وشاد
از رویایی کودکانه
در عطر بهار
بر می خیزی و
گمان می داری
که روزگار دیگریست
وبه راه می افتی ...
غروب
پیش از تصوردیدار
در غبارغربت واندوه
باز می گردی و
ترانه ات را
ساز می کنی ؛
وقتی که عشق
این پروانه ی سرخ مست
این شبگرد عاصی در به در
راهی
نمی یابد و
آواره می ماند
در زمهریر تاریکی
بی روشنای زندگی آیا
از نخستین فصل
دیگر
چه مانده است؟
( حسین محمودی )
نوروز بر بر همه ی دو ستان مبارک باد
( حافظ)
رویایی عشق ،
از بر چرخ بلند
جلوه ای کرد وگذشت
شوردر عالم هستی افکند
*
شوق در قلب زمان موج زنان
جان ذرات جهان در هیجان
ماه وخورشید دو چشم نگران
ناگهان از دل دریای وجود
گوهری کز صدف کون ومکان بیرون بود
به جهان چهره نمود!
*
پرتو طبع بلندش ز تجلی دم زد
هرچه معیار سخن بر هم زد
تا گشود از رخ اندیشه نقاب
هرچه جز عشق فرو شست به آب
شعر شیرنش آتش به همه عالم زد
می چکد از سخنش آب حیات
نه غزل شاخه نبات
*
چشم جان بین به کف آورده ام ای چهره ی دوست
دیدن جان تو در چهره ی شعرتو نکوست
این چه شعرست که صد میکده مستی با اوست
مست مستم کن ازین باده به پیغامی چند
زان همه شدگان لب دریا
به یقین خامی چند
کس بدان نصب عالی نتوانست رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
مگرم همت وعشق تو بیاموزد راه
نه تو خود گفتی وشعر تو بر این گفته گواه
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه؟!
*
حافظ از مادر گیتی به چه طا لع زاده ست
طایر گلشن قدس.
اندرین دامگه حادثه چون افتاد ه ست؟
من در ین آینه ی غیب نما می نگرم.
خود ،ازین طالع فرخنده نشانی داده ست:
رهرو منزل عشقیم وز سر حد عدم،
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد
عشق می پندارد.
آری آری سخن عشق نشانی دارد.
*رهرو منزل عشق ،
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زاده ام:
بنده ی عشقم واز هر دو جهان آزادم
*
ای خوشا دولت پاینده ی این بنده ی عشق،
که همه عمر بود بر سر او فر همای.
خشت زیر سر وبر تارک هفت اختر پای
بنده ی عشق بود همدم خوبان جهان :
شاه شمشاد قدان ،خسرو شیرین دهنان
بنده یعشق دانی که چه ها می بیند:
در خرابات مغان نور خدا می بیند
بنده ی عشق ،چنان طرح محبت ریزد؛
کز سر خواجگی کون ومکان بر خیزد!
باده بخشند به او با چه جلال وجبروت،
ساکنان حرم ستر وعفاف ملکوت !
بنده ی عشق ندارد به جهان سودایی
از خدا می طلبد:صحبت روشن رایی
*
آنک !آن شاعر آزاده ی آزاد ه پرست
عاشق شادی وزیبا یی ومهر
که وضو ساخته از چشمه ی عشق
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست
چون سلیما ن جهان است ،ولی باد به دست !
تاجی از سلطنت فقر به سر
کاغذین جامه ی آغشته به خونش در بر
تشنه ی صحبت پیر
گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر !
همچو جامش ، لب اگر خندان است ؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر می دارد:
-عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت !
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش.
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
نه من از پرده ی تقوا بدر افتادم وبس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت !
سر تسلیم من وخشت در میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن ،گو سر وخشت !
*
یک سخن دارد اگر دارد صد گونه بیان،
همه روی سخنش با انسان:
کمتر از ذزه نه ای ،پست مشو ،مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
*
گل ،به یک هفته فرو می ریزد،
سنگ ،می فر ساید ،
آدمی می میرد ،
نام را گردش ایام ،مدام،
زیر خاکستر خاموش فراموشی
می پوشاند،
شعر حافظ ، اما
هر چه زمان می گذرد،
تازه تر
با طراوت تر
گویا تر،
روح افزا تر
رونق ولطف دگر می گیرد !
*لحظه هایی ست که :انسان ،خسته ست،
خواه از دنیا،
از زندگی ،
از مردم،
گاه حتی از خویش !
نشود خوشدل ،با هیچ زبان،
نشود سر خوش ،با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب ،
نه رسد باده به دادش ،
نه بر راه به دوست ،
راست گویی همه غم های جهان در دل اوست !
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟
باز هم حافظ شیرین سخن است ،
که به فر یاد رسد !
جز حریمش نبود هیچ پناه ،
نیکبخت آن که بدو یابد راه،
چاره ساز است به هر درد ،که هرهم با اوست
به خدا همت پاکان دو عالم با اوست.
ای همه اهل جهان ،
ای همه اهل سخن ،
آبا این معجزه نیست!
*
کس بدان گونه که بایست ،نخواهد دانست،
این پیام آور عشق ،
چه هنرها کرده ست.
به فضا در نگرید!
آسمان را ، که زخمخانه ی حافظ قدحی آورده ست
واین هم نگرانی حافظ ازوضعییت جامعه ی آن زمان و البته....!!!!!!
این چه شوری ست که من دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه وشر می بینم
هر کسی روز بهی می طلبد از ایام
علت آن است که هر روز بتر می بینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب وقند است
قوت دانا همه از خون جگر می بینم
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه در گردن خر می بینم
دختران را همه جنگست وجدال با مادر
پسران را همه بد خواه پدر می بینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می بینم
پند حافظ بشنو،برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر می بینم